باز یه بغضی گلومو گرفته*
چند سال پیش با یکی از رفقا رفته بودیم مشهد. اخرهای تابستون بود اما مشهد شبهاش سرد و بهاری بود با یه بارون خوب. اونموقع تازه آلبوم جدید خواجه امیری اومده بود و توش آهنگی بود بنام تو رو آرزو نکردم ته تنهایی جاده.... یه شب که بارون میومد رفته بودم تو بالکون و اینو تا ته زیادش کرده بودم و باهاش می خووندم. اوضاع احوال یه سری چی ز ها اصلا خوب نبود. وقتی تو نون بچه ات هم بمونی با هر چی زی حالت بد میشه حتا آهنگ عاشقانه، لازم نیست عاشق باشی. فی المثال گفتم که بگم حالمون ربطی به عاشقی و این حالا نداشت. القصه ما اینو پلی کرده بودیم و داشتیم تو خودمون به فنا می رفتیم این رفیقم اومد تو بالکن و اسممون رو طوری صدا کرد که انگار بعد قرن ها ما رو پیدا کرده. اونموقع با تمام بالا و پایین های زندگی هنوز دیوونه تر بودم که الانم هستم اما نه به خالصیت اونموقع ها. تا ما رو اینجوری صدا کرد با یه جا خوردگی بلند شدم که انگار بعد سالها دیدمش از این بازی ها و اینا. و دویدم طرفش و اشک هم که بخاطر حال و احوال دم مشک بود. دویدیم طرفش و با حرکت آهسته بغلش کردیم زیر بارون و یه مدت کوتاهی تو بغلش از الکی که هیچ جاش الکی نبود گریه کردیم.
همه ی این چرندیات رو گفتم که بگم یه همچین حالیم آرزوست. لذت اون گریه هنوز زیر دندون روحمه.
*خواجه امیری
- ۹۵/۰۱/۱۷